جدول جو
جدول جو

معنی وقت آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

وقت آمدن
(فُ رو رَ تَ)
اجل فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از رسیدن مرگ است:
چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی.
نظامی.
، موقع فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خواجه گفت وقت آمد، فرمان بر چه جمله است ؟ (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
وقت آمدن
رسیدن مرگ به گواژ کنایه ازرسیدن مرگ است: (چون وقت آمد نماند آن پادشاهی بکاری نامد آن کار کیایی) (گنجینه گنجوی)
تصویری از وقت آمدن
تصویر وقت آمدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخت آمدن
تصویر اخت آمدن
مانوس شدن، اخت شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور آمدن
تصویر ور آمدن
برآمدن، بالا آمدن، کنده شدن و جدا شدن چیزی از جای خود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ)
کون و کچول کردن. کون چرخاندن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَفْ فُ کَ دَ)
حالت تأثر دست دادن. متأثر شدن. محزون گردیدن. حالت دلسوزی و اندوه پیدا کردن. دل سوختن: کسری را به مشاهدات اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هر چند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
مرا رقتی در دل آمد برین
که پاکست و خرم بهشت برین.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(غِ دَ)
موافق مراد نشستن کعبتین. در قمار دست موافق نصیب افتادن. کاری به مراد دل برآمدن:
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غِ ظَ تَ)
نوبت رسیدن:
درطبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران.
خیام.
- نوبت ... آمدن، نوبت آن شدن. هنگام انجام کاری فرارسیدن. مجال و موقع به دست آمدن:
چون که آید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم.
مولوی.
- نوبت به سر آمدن، مجال نماندن. زمان و فرصت پایان گرفتن.
- نوبت کسی به سر آمدن، کنایه از درگذشتن و سپری شدن:
به تو داد یک روز نوبت پدر
سزد گر تو را نوبت آید به سر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شُ دَ)
بدست آمدن. حاصل شدن. یافت شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیدا شدن و حاصل گشتن. (ناظم الاطباء) :
دست ناید بی درم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان.
مولوی.
- به دست آمدن، در اختیار قرار گرفتن. نصیب شدن: دین و دنیا وی را بدست آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
هرگز اندیشه نکردم که توبا من باشی
چون بدست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش.
سعدی (کلیات ص 492).
، عمل آمدن، صادر گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ دَ)
بدجلوه کردن. قبیح بودن. مکروه و نازیبا عرضه شدن:
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 28).
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سوشاه عریان و برون سو کوشک در دیبا.
سنائی (ایضاً ص 30).
کمتر تراشۀ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش.
خاقانی.
به ترک نفس گوی ار خاصۀ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن طریق مصطفی ̍ رفتن.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 447).
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر.
سعدی.
به صورت هرکه زشت آمد سرشتش
بد است از روی زشتش خوی زشتش.
جامی.
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
ناگوار آمدن. دشوار آمدن: و اسکندررا این پیغام سخت آمد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). برادران یوسف را سخت آمد گفتند اندیشه کنیم که یوسف را در چشم ایشان خوار کنیم. (قصص الانبیاء ص 60).
سختم آمد که بهر دیده ترا مینگرند
سعدیا غیرتت آید نه عجب سعد غیور.
سعدی.
وگر سختت آمد نکوهش ز من
به انصاف بیخ نکوهش بکن.
سعدی.
فراقت سخت می آید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از وش آمدن
تصویر وش آمدن
خوش آمدن وش آمدی (خوش آمدی) : (باداگرچه وش ژمد ودلکش برجدث بگذرد نباشدوش) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقت دادن
تصویر وقت دادن
توم دادن اوام دادن زمان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واقف آمدن
تصویر واقف آمدن
آگاه گشتن واقف شدن: (صدهزاران جان فروشدهرنفس کس نیامد واقف اسرارتو) (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقر آمدن
تصویر مقر آمدن
خستوییدن خستو شدن اقرار کردن اعتراف کردن: (و او (بیمار) منکر نتوانست شدن مقر آمد. قابوس از این معالجت شگفتی بسیار نمود) (چهارمقاله. 123)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت آمدن
تصویر سخت آمدن
دشوار آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثبت آمدن
تصویر ثبت آمدن
نوشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آمدن
تصویر دست آمدن
حاصل شدن، یافت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخت آمدن
تصویر اخت آمدن
اخت آمدن با چیزی. متناسب و هماهنگ شدن با آن چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقت آمدن
تصویر رقت آمدن
متاثر شدن، محزون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هست آمدن
تصویر هست آمدن
بوجودآمدن: (ازوی هست آید یا از چیزی بیرون بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ور آمدن
تصویر ور آمدن
((وَ مَ دَ))
کنده شدن، جدا شدن، آماده شدن خمیر برای پخت نان، برآمدن، مقابله کردن، چاق شدن
فرهنگ فارسی معین
اعتراف کردن، اقرار کردن، معترف شدن
متضاد: انکار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد